آنهایی که بلند میخندند بیصدا میگریند،وچه دردیست گریستن، در ازدحام یک آشوب، چه رنجیست ،در سکوت خاکستری حصار شب بیصدا گریستن،،،،، من از کرانه های این درد ،در گریز از آن اندوه پنهان به شب پناه میبرم ،که با شب مرا پیوندیست دیرینه، چه سخت است گفتن از درد ،با آنان که بی دردند، اینجا خورشید را طلوعی نیست واندیشه ها در کور سوی افق های ناپیدا در بند مانده اند،،، شب را به نظاره نشسته ام تا با ستارگان آسمانش ،دردها را قسمت کنیم وبا سکوت خاکستریش ،سر بر دامن تاریکی،چون مترسکی تنها،درشبی تاریک وپاییزی ،با نگاهی از جنس دعا ،رو به سوی آسمان ،با خدا یم ،راز میگویم ،وچه زیبا دستهای خالی ام را پرزاجابت میکند
به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد...برچسب : نویسنده : لیلی lili222 بازدید : 476